loading...
کتابخانه 2000
sina elahimanesh بازدید : 8 دوشنبه 25 آذر 1392 نظرات (0)

1

 

 کتاب داستان

مزرعه ی آباد

روزی روزگاری حیوانات مختلفی در یک مزرعه با هم زندگی می کردند. روزی روباه وقتی از خواب بلند   شد دید که هیچ یک از حیوانات در مزرعه نیستند و او تنها است. حتی صاحب مزرعه هم آنجا نبود. او به همه جای مزرعه سرزد ولی باز هم نتواست آنها را پیدا کند. او از این موضوع خیلی ناراحت شد و با ناراحتی به بیرون از مزرعه رفت تا آنها را پیدا کند،اوبه در خانه ی همسایه رفت چون همسایه ی بغلی برادر صاحب مزرعه ی آنها بود. ولی وقتی که به آنجا هم رفت ، آنها آنجا نبودند،حتی برادر صاحب  مزرعه شان هم آنجا نبود. او خسته به طرف مزارع دیگر رفت ولی باز هم نتوانست آنها را پیدا کند. کم کم داشت خورشید غروب می کرد. او وسط راه از خستگی خوابش برد. وقتی فردای آن روز صبح از خواب بلند شد دید در مزرعه ای است که در آن یک اسب ، جوجه ، گاو ، خروس ، مارمولک ، زنبور ، حلزون ، هزارپا و یک ماهی در تنگ ماهی که روی تکه سنگی قرار داشت ، است. آنها از او خیلی استقبال کردند و همه ی آنها به جز خروس دوست داشتند تا با او دوست شوند. خروس گفت: او از حیوانات مزرعه ی ما نیست و نمیتواند اینجا بماند. ولی دیگر حیوانات دوست داشتند که روباه در مزرعه شان بماند. خروس که قبلا در بین حیوانات مزرعه محبوب بود ، دید که حالا دیگر بین حیوانات مزرعه محبوب نیست ، با آنها قهر کرد. او با ناراحتی از مزرعه خارج شد. حیوانات دیگر آنقدر مشغول حرف زدن با روباه بودند که متوجه رفتن او نشدند. گاو از روباه پرسید: در مزرعه ی شما چه حیواناتی وجود داشتند؟ زنبور از روباه پرسید: مزرعه....  ولی او نتوانست بقیه ی حرفش را بزند چون همان موقع صاحب مزرعه آمد و روباه را با خودش برد. وقتی که صاحب مزرعه رفت تازه حیوانات متوجه نبود خروس شدند. ولی دیگر فایده ای نداشت چون خروس از مزرعه رفته بود. آنها تمام مزرعه را به دنبال او گشتند ولی او را پیدا نکردند. شب شده بود. آنها بدون آنکه صاحب مزرعه بفهمد از مزرعه خارج شدند. آنها تمام شب را دنبال خروس گشتند ولی نتوانستند او را پیدا کنند. کم کم هوا داشت روشن می شد که آنها خسته و ناراحت به مزرعه بر گشتند. هزارپا گفت : کاش آنقدر به خروس بی توجهی نمی کردیم تا او هم با ما قهر نمی کرد و مزرعه را ترک نمی کرد. مارمولک گفت: آخه تقصیر ما نبود. ما حیوان جدیدی دیده بودیم و می خواستیم با او هم آشنا بشویم چون ما تا به حال روباه ندیده بودیم. جوجه گفت: ولی آخه خروس بهترین دوست ما بود. خورشید در آمده بود.  کم کم در حین گفت و گو تمام حیوانات به جز اسب که نگران خروس بود ، خوابشان برد. وقتی صاحب مزرعه به طویله رفت تا شیر گاو را بدوشد ، دید که همه ی حیوانات به جز اسب خوابند. او از طویله بیرون رفت تا یک ساعت دیگر برگردد و این کار را انجام دهد. وقتی حیوانات بیدار شدند ، دوباره می خواستند به بیرون از مزرعه بروند که صاحب مزرعه آنها را دید و نگذاشت که آنها از مزرعه بیرون بروند و در مزرعه را قفل کرد و رفت تا شیر گاو را بدوشد و از کندوی زنبور ، عسل بردارد. حیوانات مزرعه از این موضوع خیلی ناراحت شدند و هرکدام از آنها در ذهن خود به راه حلی برای این مشکل اندیشیدند. وقتی مزرعه دار شیر گاو را دوشید و از کندوی زنبور ، عسل برداشت ، جوجه پیشنهاد خود را برای بقیه ی حیوانات مطرح کرد. او گفت: بهتر است به خانه ی مزرعه دار برویم و کلید در مزرعه را از آنجا برداریم و با آن در مزرعه را باز کنیم و به دنبال خروس برویم. همه ی حیوانات با این پیشنهاد او موافقت کردند. اسب گفت: فقط یک مشکلی وجود دارد و آن این است که ممکن است در حین انجام این کار مزرعه دار ما را ببیند و دیگر به ما حتی  اجازه ی بیرون رفتن از طویله را هم ندهد. جوجه گفت: پس من و زنبور و گاو و ماهی سر مزرعه دار را گرم می کنیم و هزارپا و مارمولک و اسب و حلزون هم بروند و کلید در مزرعه را بردارند. سپس آنها شروع کردند به اجرا کردن نقشه شان. جوجه و گاو سر و صدا کردند و مزرعه دار به سراغ آنها آمد تا ببیند که چرا سر و صدا می کنند. هزار پا و حلزون هم به داخل خانه ی مزرعه دار رفتند تا کلید را بردارند. اسب و مارمولک هم نگهبانی می دادند تا اگر مزرعه دار آمد سریع فرار کنند.گاو وقتی دید مزرعه دار دارد به خانه اش بر می گردد لگدی به تنگ ماهی زد آن را انداخت و در حین آن کار به ماهی گفت: ببخشید. مجبور بودم که این کار را بکنم که مزرعه دار به سمت خانه اش نرود و بقیه را نبیند تا صاحب مزرعه برگردد و آن را بردارد و دوباره آب کند. مزرعه دار به سرعت برگشت تا تنگ ماهی را بردارد و داخل آن آب بریزد. در همان لحظه هزارپا و حلزون با کلید از در خانه ی مزرعه دار خارج شدند و با اسب و مارمولک فرار کردند و یواشکی به داخل طویله  رفتند. وقتی که اسب و مارمولک و حلزون و هزار پا به داخل طویله رفتند ، بقیه هم به داخل طویله رفتند ، روباه هم به دنبال آنها آمد. آنها منتظر ماهی شدند که مزرعه دار او را بیاورد ولی مزرعه دار ماهی را داخل خانه اش گذاشت. شب شده بود ولی آنها با این حال در مزرعه را باز کردند و به دنبال خروس به راه افتادند. آنها تصمیم گرفتند هر طوری که شده این دفعه با خروس به مزرعه برگردند. آنها به در مزرعه ی کسانی روباه آنها را می شناخت رفتند ولی خروس را پیدا نکردند. بعد از چند روز که دنبال او می گشتند،روزی او را ناراحت در مزرعه ای دیدند. آنها او را صدا زدند و او به طرف آنها آمد. خروس گفت: سلام ، من بعد از آنکه از مزرعه مان رفتم ، به این مزرعه آمدم. من اشتباه می کردم. شما دوستان خیلی خوبی هستید که تا اینجا دنبال من آمده اید ، مزرعه دار اینجا امروز بعد از ظهر می خواهد مرا بپزد و بخورد. منو نجات بدید. آنها همگی به کمک هم چوبی بزرگ از لای بیشه زار آن طرف آن مزرعه پیدا کردند و با آن به طرف در حمله ور شدند و در را شکستند. صدای شکستن در به گوش آن مزرعه دار رسید و او به طرف در آمد. خروس در این فاصله سریع از در خارج شد و با حیوانات دیگر فرار کردند. مزرعه دار آنجا سوار ماشینش شد و به دنبال آنها به راه افتاد. حیوانات سریع دویدند. ولی مزرعه دار توانست آنها را بگیرد. حالا دیگر مزرعه دار قصد داشت که همه ی آن حیوانات را بکشد و بپزد. مزرعه دار آنها را داخل طویله انداخت و در آنجا را قفل کرد تا نتوانند فرار کنند. آنها به فکر راه چاره افتادند.سرانجام گاو پیشنهادی داد که همه آن را قبول کردند و آن این بود که او بغل در بایستد و وقتی مزرعه دار به سراغ آنها آمد،او در را باز کنند با شاخش به او بزند و او بیهوش شود و آنها فرار کنند. وقتی مزرعه دار به سراغ آنها آمد ، آنها همین نقشه را اجرا کردند و توانستند به بیرون از مزرعه ی آن مزرعه دار بروند. بعد از آزاد شدن آنها از طویله ی آن مزرعه به طرف مزرعه ی خود رفتند و بعد از یک روز ، خسته و گشنه و تشنه به مزرعه ی خودشان رسیدند ولی دیدند که مزرعه دار قبلی شان حیوانات جدیدی خریده و دیگر آنها را نمی خواهد. آنها به دنبال مزرعه ای جدید گشتند و یک مزرعه پیدا کردند و از شانسشان مزرعه دار قبلی شان ماهی ، دوست قدیمی شان را به این مزرعه فروخته بود. حالا دوباره آنها همگی پیش هم جمع شده بودند.                                                           

 

 

پایان            

 

 

 

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 10
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 0
  • آی پی دیروز : 16
  • بازدید امروز : 2
  • باردید دیروز : 13
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 15
  • بازدید ماه : 15
  • بازدید سال : 36
  • بازدید کلی : 279