loading...
کتابخانه 2000
sina elahimanesh بازدید : 3 دوشنبه 25 آذر 1392 نظرات (0)

4

 

شبح مزرعه  

بعد از این که اسب جام گرفت تا همین چند روز پیش خیلی خوش حال بود ولی از همین چند روز پیش او شب ها خواب های بد می دید و همه را از خواب می پراند و هیچکدام از حیوانات خواب و خوراک نداشتند. خروس با صدایی خواب آلود گفت: اسب چه خوابی می بینی؟ اسب گفت: سه روز پیش خواب دیدم که یک زرشک غول پیکر دنبالم کرده و داره منو می خوره! و پریشب هم خواب دیدم که یک کمشمش غول پیکر دنبالم کرده! و دیشب هم خواب دیدم که ی... گاو حرف او را قطع کرد و گفت: حتما دیشب هم خواب دیدی که یه لوبیای غول پیکر دنبالت کرده؟ اسب سریع گفت: دقیقا. زنبور گفت حتما قراره امشب هم خواب یک عدس غول پیکر رو ببینی؟ اسب گفت: اینشو دیگه نمی دونم. خروس گفت: پس باید تا خواب تک تک حبوبات رو ببینی ما شب ها بیخوابی بکشیم؟ اسب گفت تقصیر من که نیست. روباه گفت: آره راست میگی ایراد از دستگاه خواب ساز مغزشه. حلزون گفت: مگه مغز هم دستگاه خواب ساز داره؟ خروس گفت: حالا این چیزا رو ولش کنید. اصل کار اینه که چرا اسب شب ها خواب بد می بینه؟ حلزون گفت: نه آخه من باید بدونم که مغز خواب ساز داره؟ روباه گفت: اصلا اشتباه کردم که این حرفو زدم. خروس گفت: حالا بحث نکنید. اسب تو کتاب ترسناک می خونی؟ اسب گفت: اصلا من سواد ندارم. خروس گفت: آهان راست می گی. تو توی سایت های وحشتناک می ری؟ اسب گفت: مگه من لپ تاپ دارم؟ خروس گفت: فیلمای ترسناک می بینی؟ اسب گفت:  مگه من تلویزیون دارم؟خروس با عصبانیت گفت: ای بابا پس چرا شب ها خوابت نمی بره؟ اسب گفت: از بیرون صدا های ترسناک می شنوم. خروس گفت: خب چرا اینو از اول نگفتی؟ اسب گفت: فکر کردم این چیز مهمی نیست. خروس گفت: چی چیو این چیز مهمی نیست. من دو ساعته که دارم حنجرمو پاره می کنم که بفهمم چرا شبها خوابت نمی بره. هزارپا گفت: من که تاحالا اسب به این خنگی ندیدم! اسب گفت: اگه یه بار دیگه به اسب های غیوری مثل من توهین کنی ، می کشمت. هزارپا گفت: البته مثلا غیور. اسب گریه کنان گفت: شما لیاقت همسایه ای مثل من رو ندارید. خروس گفت: حالا تو به دل نگیر. اسب گفت: نه من همه چیز رو به دل می گیرم. خروس گفت: ای بابا بس کن دیگه. اسب گفت: من بابات نیستم. سن تو هم اندازه ی پدر بزرگ منه. من فقط هیکلم گنده هستش. مگه هیکل گنده داشتن عیبه؟ هیکل گنده نداشتن عیبه. حلزون گفت: منظورت به من بود؟ اسب گفت: نه بابا با هزارپا بودم.هزارپا گفت: ببینم چی شد؟ اسب گفت: هیچی. هزارپا گفت: نه یه چیزی گفتی ها. حلزون گفت: نه بابا بیچاره چیزی نگفت که. هزارپا گفت: نه یه چیزی گفتا. اسب گفت: راستی باید به یه گوش پزشکی مراجعه کنی. هزارپا گفت: چی گفتی؟ حلزون گفت: بابا چیزی نگفت دیگه. خروس گفت: بس کنید دیگه. از امشب هر روز یکی از ما باید نگهبانی بده و اگه صدای ترسناکی شنید ، به بقیه خبر بده. گاو گفت: من که نیستم. خروس گفت: حالا از الان سر این موضوع ها بحث نکنید. بالاخره شب شد. امروز نوبت گاو بود. گاو کل شب را خوابش برد و چیزی احساس نکرد. صبح که همه بیدار شدند ، خروس دید که گاو خواب است. خروس گاو را بیدار کرد و گفت: چرا خواب بودی؟ گاو گفت: فقط یه لحظه الان خوابم برد. خروس گفت: تو گفتی و من هم باور کردم. گاو گفت: من و دروغ؟ اصلا من تا حالا دروغ گفتم؟ جوجه گفت: وایساتوی دفترچه ام رو نگاه کنم. دقیقا با الان می شه 5543 تا. گاو گفت: راست می گی؟ جوجه گفت: اگه میخوای چند تا نمونشو بگم؟ گاو گفت: نه ولش کن مهم نیست. جوجه گفت: هرجور راحتی. مارمولک گفت: بده من ببینمشومن. جوجه دفترچه اش را به مارمولک داد. و مارمولک تا شب هی می خندید. امشب نوبت روباه بود. البته روباه تا صبح داشت با عروسکش بازی می کرد. صبح که همه از خواب بیدار شدند ، خروس از روباه پرسید: دیشب صدای عجیبی شنیدی؟ روباه گفت: اصلا. خروس به اسب گفت: راستی چرا دو روزه که راحت می خوابی؟ اسب گفت: آخه اون صداهای عجیب نمیومد. خروس گفت: امشب خودم نگهبانی می دهم. سر شب خروس صدایی نمی شنید ولی از ساعت دو به بعد صداها شروع شد. صدای هوهو میومد. خروس بقیه را بلند کرد و  همگی خوابالود به بیرون طویله رفتند. ناگهان خروس احساس کرد که یک روح در حیاط است و گفت: نگاه کنید. اونجا چیه؟ گاو با صدایی خوابالود گفت: هیچی نیست بابا بریم بخوابیم. خروس گفت: بیاید بریم ببینیم چیه؟ اسب گفت: ما که نمیایم. خودت برو. خروس گفت: اصلا ما برای تو مجبور به این کار ها شدیم. اسب گفت: آخ ، امشب نوبت توئه دیگه. خروس گفت: تو که غیور بودی هم بیا. اسب گفت: حالا من یه چیزی گفتما. خروس گفت: اصلا خودم می رم ترسو ها. او در حالی که این را می گفت ، به سمت آن شبح رفت. خروس آرام آرام قدم می گذاشت تا بالاخره به آن شبح رسید. آن چیز شبح نبود بلکه سگ همسایه بود. خروس به سمت آن سگ رفت و از او پرسید: تو بودی که هو هو می کردی؟ سگ گفت: نه ، اون صدا ها رو اون پیر مرد ایجاد می کرد. خروس گفت: کی؟ سگ با صدایی لرزان گفت: اون ، راستش من چند روز پیش ، بوی یک استخوان را حس کردم و به دنبال آن بو به مزرعه ی شما آمدم و وسط مزرعه ی شما آن بو تمام شد ، پس زمین را کندم ولی استخوان پیدا نکردم ، بلکه یک پیر مرد رو دیدم که از خاک بیرون اومد و هو هو می کرد و من هم تا این صحنه رو دیدم ، سریع در رفتم. خروس پرسید: خب حالا اون پیر مرد کجاست؟ سگ گفت: نمی دونم ولی من از چهار ، پنج سال پیش اینجا زندگی می کردم و اون روزها یه پسری رو دیدم که اومد و صاحب این جا که یه پیر مردی بود رو زیر خاک کرد. ناگهان خروس از خواب پرید و فهمید که او هم سر نگهبانی خوابش برده بوده. گاو گفت: دیدی که خودتم خوابت برد؟ خروس گفت: آخ ، حالا امشب هم نگهبانی میدم و خوابمم نمی بره. ماهی گفت: ببینیم و تعریف کنیم. خروس گفت: من امشب ته و توی این قضیه رو در میارم. زنبور گفت: پس دیگه امشب می تونیم راحت بخوابیم؟ خروس با کمی مکس گفت: خب ، آره. خروس اضافه کرد: دیشب خواب عجیبی دیدم. و بعد تمام خواب دیشبش را برای بقیه تعریف کرد و هرکی سر این مسئله یه نظری داد: گاو گفت: شما دو تا کلا ایراد دارید. ماهی گفت: بابا این دوتا ما رو گذشتن سر کار. زنبور گفت: اصلا این قضیه کلا بوداره. جوجه گفت: اصلا این مشکل اوناس ، به ما چه ربطی داره؟ ما شبها خوابمون می بره. خروس گفت: من که خوابم می بره ، فقط دیشب خواب بد دیدم. تازه ما باید به اسب کمک کنیم. خروس امشب دوباره نگهبانی داد. نیمه شب صدای هوهو شروع شد. خروس به صدا گوش داد. صدا از خانه ی مزرعه دار می آمد. خروس آرام آرام به سمت خانه ی مزرعه دار رفت. او وقتی که از پنجره به داخل خانه نگاه کرد ، دید که صدا از اتاق خواب مزرعه دار می آید. او آرام به سمت در خانه ی مزرعه دار رفت و یواشکی در را باز کرد و به داخل رفت. او از پله ها بالا رفت و با ترس در اتاق خواب مزرعه دار را باز کرد. صدای هوهو را مزرعه دار ایجاد می کرد! خروس کمی به این موضوع فکر کرد و سرانجام دلیل هوهو کردن مزرعه دار در خواب را پیدا کرد. او سه تا متکا زیر سرش گذاشته بود! خروس آرام آرام به سمت مزرعه دار رفت و یکی از متکا ها را از زیر سر مزرعه دار برداشت. ناگهان صدا ها قطع شد! خروس سریع از اتاق بیرون رفت و از پله ها پایین رفت و به سمت در رفت ولی ناگهان فکری به ذهنش خطور کرد. او تصمیم گرفت از این ماجرا فیلم بسازد و معروف شود. او قبلا دیده بود که مزرعه دار دوربین فیلمبرداری اش را کجا قایم می کند. او در کمدی که در راهروی خانه بود را باز کرد و دوربین را از آنجا برداشت و به طویله برگشت. وقتی خروس به طویله برگشت ، همه ی حیوانات بیدار بودند. خروس ماجرا را برای حیوانات مزرعه تعریف کرد و به آنها گفت: من تصمیم گرفتم که از این ماجرا فیلم بسازیم و معروف شویم. گاو گفت: با چی فیلممان را فیلمبرداری کنیم؟ خروس گفت: دوربین فیلمبرداری مزرعه دار رو برداشتم. گاو گفت: بازم دست کجی؟ خروس گفت: حالا بهش پس می دیم. آنها شروع به ساختن فیلم کردند و حدود یک ماه بعد فیلمشان آماده شد و دست آخر خروس دوربین فیلمبرداری مزرعه دار را به او برگرداند و مزرعه دار فیلم را دید و تصمیم گرفت فیلم را به سینما بفروشد و آنها با این کار مشهور شدند و حیوانات معروفی شدند و به خوبی و خوشی تا آخر عمرشان زندگی کردند.                                       

  

 

     پایان

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 10
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 11
  • آی پی دیروز : 4
  • بازدید امروز : 9
  • باردید دیروز : 0
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 9
  • بازدید ماه : 9
  • بازدید سال : 30
  • بازدید کلی : 273